عاشـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــق سالاد بود تا وقت ناهار میشد اول قبل از گرفتن غذا از سلف میومد دنبال من و میگفت: (امیرحسین سالاد) منهم زود میدوئیدم میرفتم وبا هر زحمتی بود (آخه نباید کسی میفهمید) یک ظرف سالاد اختصاصی درست میکردم و براش میبردم میگذاشتم سر میزش تو بچه ها همیشه دعوا بود که کی با اون بره ناهار آخه همه میدونستن هرکی با اون بره ناهار میتونه با ناهارش یک سالاد حسابی بخوره . دیگه این آخریها ساعت ناهار که میشد با یک اشاره سر بهم میفهموند که الان وقت سالاد . برای همین من از صبح برای رسیدن ساعت ناهار لحظه شماری میکردم. از بعد از اخرین بار که دیدمش خیلی نگذشته بود یک روز یکهو حوس سالاد کردم برای همین یک ظرف سالاد کشیدم تا اولین چنگال رو گذاشتم دهنم یکهو بدون اینکه بفهمم چرا نفسم بند اومد اشک تو چشمهام حلقه زد و احساس کردم یک لحظه قلبم از تپیدن ایستاد دیگه از اون روز حتی حوس سالاد هم نکردم . از اون روز هنوز منتظرم که بیاد و با اون صدای قشنگش ازم یک ظرف سالاد بخواد .
سلام ممنون به خاطر نظراتت . لطف می کنی سر میزنی . به امید موفقیت روز افزونت .
سلام تو رشتت چیه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟/
ولی این موضوع ربطی به سلف دانشگاه نداشت
شما یک چراغتون خاموش میشه نفر بعد
بازم خواستم یک کمی بخندی ببخشید
حتما الان داری تو دلت یا شاید هم بلند میگی پسره ی لوس