براش میمرد از هر راهی تونست وارد شد تا دلش رو به دست بیاره
تا وقت گیر میاورد یک بهونه ایی جور میکرد و میدویید دور از چشم بقیه میرفت پیشش
هر سری که میخواست بره با خودش میگفت این سری دیگه بهش میگم
کاری نداره که
بهش یک کلام میگم وخودم رو راحت میکنم
ولی تا بهش میرسید و با اون لبخند قشنگش رو به رو میشد انگار که زبونش بند میومد و...
اون هم یک موضوعی وسط میکشید و بعد هم راهش رو میکشید ومیرفت
بعد هم تا موقعیت بعد که جور بشه و بره دوباره پیشش خودش رو میخورد و ......
تمام مدتی که پیشش بود چهار چشمی دور رو برش رو میپایید که مبادا کسی ببینه و برای همین هیچوقت نمیتونست راحت حرفش رو بزنه
همیشه میترسید که بهش بگه و با یک برخورد شدید رو به رو بشه
تازه اگر هم میگفت و اون قبول نمیکرد چی ؟
تا بالاخره یک روز بهش کفت
اون هم خیلی اروم و منطقی خندید و هیچی نگفت و پششتش رو کرد و کمی دور شد از خوشحالی تو پوستش نمیگنجید با خودش گفت :(دمش گرم قبول کرد دیگه تموم شد)
رفت جلو پشت سرش دوباره پرسید( چی شد؟)
برگشت یه لبخند خیلی قشنگ بهش زد و گفت :( ببین تو پسر خیلی خوبی هستی ولی من نمیخوام وارد این بحث ها بشم )
بهش گفت :(خوب اینکه برای اولش . اولش همه همین رو میگن)
بنده خدا خندش گرفت و رفت
گذشت تا .....
سلام. گذشت تا ... چی؟ بابا نذار ما رو تو کف دیگه داشتیم؟(شوخی)قشنگ بود امیدوارم موفق باشی.راستی ممنون بابت نظرت .حمایت یادت نره.تبلیغ کن واسه وبلاگمون منم همین کارو میکنم.ممنون بای.