آروم ولی ...

yesterday is history, tomorrow is a mistery, today is a gift, thats why its called the present

آروم ولی ...

yesterday is history, tomorrow is a mistery, today is a gift, thats why its called the present

قدر خودتون رو بدونین

I feel just like a feather
هیچوقت تو زندگیم اینقدر ارزش کم مشغلگی وآرامش خاطر رو ندونسته بودم
هیچوقت اینقدر راحت نبودم و آرامش خاطر نداشتم
امروز پر مشغله ترین روز کاریم بود
امروز تنهای تنها بودم
تنها ترین بودم
تنهای تنها با کلی کار روی سرم
ولی دو ماهی بود که به اندازه امروز تمرکز نداشتم
اصلا باورم نمیشه که من به تنهایی بدون هیچگونه فشار عصبی توونسته باشم این همه کار پر استرس رو انجام داده باشم
هیچوقت به اندازه امروز محبت خدا رو نسبت به خودم درک نکرده بودم
با اینکه به خاطر کارم برای نهمین بار توی امسال مسافرتم رو از دست داده بودم وبا اینکه الان سه روزه قرار همکارم برگرده و هنوز نیامده وتمام کارها رو دوش منه ولی اصلا خسته نشدم
حتما میخواین بدونین چرا
اون داستان فرشته کوچولو رو یادتون
اون داستان خودم بود
داستان آشنایی با اولین دختر زندگیم
بهترین تجربه زندگیم بود
دختری که فکر میکرد تمام زندگیمه
خیلی راحت دیروز بهم گفت که دیگه نمیخواد با من باشه
یه روز بابام بهم گفت
(خیلی حواست رو جمع کن از این دختر ها بی عاطفه تر خودشونن)
من تو دلم خندیدم و گفتم
میلاد هم میگه ولی برای دوستش میمیره اون هم میگه خیلی بی معرفتن میگه هر طرف باد بیاد بادش میدن میگه زود حرفهاشون یادشون میره
ولی این یه چیز دیگس
میدونین چرا آخه حرفهایی که بهم میزد خیلی قشنگ بودن
ولی چند روز پیش وقتی ازش پرسیدم اون حرفهات رو یادته گفت
(نه)
به مدت سه روز دیگه بهم زنگ نزد و تو نت هم همیشه میگفت حال ندارم
روز چهارم که ازش بدجوری گلگی کردم
گفت الان سه روز با یکی دیگه دوست شده ودیگه نمیخواد با من باشه
دیروز اگه میلا نمیومد پیشم دق میکردم
ولی امروز به قدری از این موضوع خوشحالم که دارم الان بال در میارم
امروز ارامش واقعی رو با تمام وجودم احساس کردم
به قدری به کارم مسلط بودم که خودم هم باور نمیکنم این تجربه فوق مفید دقیقا قبل از شروع دانشگاهم فقط میتونسته یک هدیه الهی باشه من همیشه تو زندگیم افسوس میخوردم که چرا با یه دختر دوست نیستم حالا فهمیدم که همش به خاطر لطف بیش از حد خدا نسبت بهم بوده
وقتی باهاش دوست شدم بابام بهم گفت قدر خودم رو بدونم
الان میفهمم که اون ارزش من رو نداشت
اون لیاقت دوست داشته شدن از طرف من رو نداشت
بابا جون میپرستمت
بهترین کاری که تو زندگیم کردم این بود که بابام رو به عنوان بهترین دوستم انتخاب کردم و ازش کمک خواستم هر چیزی که من باید تجربه میکردم رو از بهر بود و جلوتر بهم میگفت وقتی براش کمی از اون تعریف کردم تمام خوصوصیات اخلاقیش رو برام گفت حتی حرفهایی که ممکن بود بهم بزنه اصلا انگار خودش اون رو بزرگ کرده همه چیزش رو میدونست اون تو آلمان زندگی میکرد و من تو ایران
شاید بعد ها ادمه داستانم رو تکمیل کنم
خدایا شکرت

Love Is No Crime So U Should Make It
بازدید انجام شد
تغییرات اعمال شد
خلاصه به روز موئود رسیدیم
با میلی هماهنگ کرد و دوتایی تیپ زدن و کت و شلوار و سرو وضعی به هم زدن
و راهی محل مراسم شدن تو تمام راه دل تو دلش نبود
هی با خودش فکر های جور واجور میکرد
تا رسیدن
قلبش داشت از جا کنده میشد
از در که وارد شد وقتی راهروی سلطنتی تشریفات با اون مشعل های فروزانش رو دید
انگار که اولین بار بود یه همچین چیزی میدید
انگار نه انگار کار هر شبش بود انگار اونجا همه چیز با بقیه جا ها فرق میکرد
یکهو وسط راهرو چمشمش افتاد به فرشته داستانمون که داشت به گروهی از مدعوین همراه پدر و مادرش خوش آمد میگفت فرشتمون یه لباس بلند و پوشیده صورتی فوق العاده قشنگی پوشیده بود که تا دیدش از خود بیخود شد و ترسید بره جلو
این صحنه رو که دید زود راهش رو کج کرد و رفت راهرو رو از پشت دور بزنه
توی این گیرو دار بود که بچه های فیلمبردار رو دید و مجبور شد بمونه
حالا بگین کجا؟ دقیقا پشت فرشتمون
در حال خوشو بش بود و یه چشمش به بچه های فیلمبردار بود و یه چشمش به اون
که یکهو دید داره بر میگرده سمتش
هول برش داشته بود که متوجه شد دیگه کاری نمیتونه بکنه و ناگزیر چشم تو چشم شدن و عین این آدمهای چلوفتی که نمیدونن چیکار باید بکنن افتاد به ته ته پته
خلاصه با هر جون کندنی بود سلام کرد و درست همون موقع پدر مادرش هم برگشتن و شروع کردن به خوش آمادگویی و تشکر از این که اهمیت داده و رفته اونجا سر بزنه
اون لحظه فقط دلش میخواست یه جوری از اون موقعیت فرار کنه و بره یه جا که تمرکز کنه
خلاصه با هر ترفندی بود در رفت و رفت پیش بچه های موزیک و یه جوری خودش رو سر گرم کرد
در همین حال بود که پدرفرشته داستانمون از راه رسید و قهرمان داستانمون رو صدا کرد
اون بنده خدا هم که تو عالم خودش داشت با گروه موزیک میگفت و میخندید یکهو انگار که برق 3 فاز بهش وصل شده باشه از جاش پرید و