آروم ولی ...

yesterday is history, tomorrow is a mistery, today is a gift, thats why its called the present

آروم ولی ...

yesterday is history, tomorrow is a mistery, today is a gift, thats why its called the present

نمیخوام این اتفاق برام بیافته!

این داستان من نیست ولی نمیخوام این اتفاق برام بیافته !

وقتی سر کلاس درس نشسته بودم تمام حواسم متوجه دختری بود که کنار دستم نشسته بود و اون منو "داداشی" صدا می کرد .
به موهای مواج و زیبای اون خیره شده بودم و آرزو می کردم که عشقش متعلق به من باشه . اما اون توجهی به این مساله نمیکرد .
آخر کلاس پیش من اومد و جزوه جلسه پیش رو خواست . من جزومو بهش دادم .بهم گفت :"متشکرم "و گونه من رو بوسید .

میخوام بهش بگم ، میخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط "داداشی" باشم . من عاشقشم . اما... من خیلی خجالتی هستم ..... علتش رو نمیدونم .


تلفن زنگ زد .خودش بود . گریه می کرد. دوست پسرش قلبش رو شکسته بود. از من خواست که برم پیشش. نمیخواست تنها باشه. من هم اینکار رو کردم. وقتی کنارش رو کاناپه نشسته بودم. تمام فکرم متوجه اون چشمهای معصومش بود. آرزو میکردم که عشقش متعلق به من باشه. بعد از 2 ساعت دیدن فیلم و خوردن 3 بسته چیپس ، خواست بره که بخوابه ، به من نگاه کرد و گفت : "متشکرم " و گونه من رو بوسید .

میخوام بهش بگم ، میخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط "داداشی" باشم . من عاشقشم . اما... من خیلی خجالتی هستم ..... علتش رو نمیدونم .


روز قبل از جشن دانشگاه پیش من اومد. گفت : "قرارم بهم خورده ، اون نمیخواد با من بیاد" .
من با کسی قرار نداشتم. ترم گذشته ما به هم قول داده بودیم که اگه زمانی هیچکدوممون برای مراسمی پارتنر نداشتیم با هم دیگه باشیم ، درست مثل یه "خواهر و برادر" . ما هم با هم به جشن رفتیم. جشن به پایان رسید . من پشت سر اون ، کنار در خروجی ، ایستاده بودم ، تمام هوش و حواسم به اون لبخند زیبا و اون چشمان همچون کریستالش بود. آرزو می کردم که عشقش متعلق به من باشه ، اما اون مثل من فکر نمی کرد و من این رو میدونستم ، به من گفت :"متشکرم ، شب خیلی خوبی داشتیم " ، و گونه منو بوسید .

میخوام بهش بگم ، میخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط "داداشی" باشم . من عاشقشم . اما... من خیلی خجالتی هستم ..... علتش رو نمیدونم .


یه روز گذشت ، سپس یک هفته ، یک سال ... قبل از اینکه بتونم حرف دلم رو بزنم روز فارغ التحصیلی فرا رسید ، من به اون نگاه می کردم که درست مثل فرشته ها روی صحنه رفته بود تا مدرکش رو بگیره. میخواستم که عشقش متعلق به من باشه. اما اون به من توجهی نمی کرد ، و من اینو میدونستم ، قبل از اینکه کسی خونه بره به سمت من اومد ، با همون لباس و کلاه فارغ التحصیلی ، با گریه منو در آغوش گرفت و سرش رو روی شونه من گذاشت و آروم گفت تو بهترین داداشی دنیا هستی ، متشکرم و گونه منو بوسید .

میخوام بهش بگم ، میخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط "داداشی" باشم . من عاشقشم . اما... من خیلی خجالتی هستم ..... علتش رو نمیدونم .


نشستم روی صندلی ، صندلی ساقدوش ، توی کلیسا ، اون دختره حالا داره ازدواج میکنه ، من دیدم که "بله" رو گفت و وارد زندگی جدیدی شد. با مرد دیگه ای ازدواج کرد. من میخواستم که عشقش متعلق به من باشه. اما اون اینطوری فکر نمی کرد و من اینو میدونستم ، اما قبل از اینکه از کلیسا بره رو به من کرد و گفت " تو اومدی ؟ متشکرم"

میخوام بهش بگم ، میخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط "داداشی" باشم . من عاشقشم . اما... من خیلی خجالتی هستم ..... علتش رو نمیدونم .


سالهای خیلی زیادی گذشت . به تابوتی نگاه میکنم که دختری که من رو داداشی خودش میدونست توی اون خوابیده ، فقط دوستان دوران تحصیلش دور تابوت هستند ، یه نفر داره دفتر خاطراتش رو میخونه ، دختری که در دوران تحصیل اون رو نوشته. این چیزی هست که اون نوشته بود :
" تمام توجهم به اون بود. آرزو میکردم که عشقش برای من باشه. اما اون توجهی به این موضوع نداشت و من اینو میدونستم. من میخواستم بهش بگم ، میخواستم که بدونه که نمی خوام فقط برای من یه داداشی باشه. من عاشقش هستم. اما .... من خجالتی ام ... نیمدونم ... همیشه آرزو داشتم که به من بگه دوستم داره.

 

 

 

ای کاش این کار رو کرده بودم ................. با خودم فکر می کردم و گریه میکردم!
اگه همدیگرو دوست دارید ، به هم بگید ، خجالت نکشید ، عشق رو از هم دریغ نکنید ، خودتونو پشت القاب و اسامی مخفی نکنید ، منتظر طرف مقابل نباشید، شاید اون از شما خجالتی تر و عاشق تر باشه.

تا حالا دقت کردین پری های خدا چقدر مهربونن؟

چهارشنبه هرچی زور زدم بهش نرسیدم

قبل رفتنم به دانشگاه رفتم کلاس گیتارم

چون صبح میرم؛ میرم خونه استادم

نمیدونم چرا خدا داره با من اینجوری میکنه

دلم رو اونجا هم گیر انداخت این دفعه با همیشه فرق میکرد

خیلی مهربون تر از همیشه شده بود

توجه خاصی به من میکرد نمیدونم چرا

حالا موندم من و راهنمایی های پری مهربون خدا

خیلی مهربونه هر وقت گیر میکنم خدا میفرستش کمکم

اون روز گذشت تا روزی که براش ثانیه شماری میکردم  یعنی شنبه

شنبه هم قبل از رفتن به دانشگاه رفتم باز خونه استادم

اینبار وسط تمرین من و همنوازی با استادم رفت توی اتاقش و گیتارش رو برداشت و بلند بلند زد و خوند

فکر نکنم تا آخر عمرم هم صداش از تو گوشم بره

 بعد که اومدم بیرون احتمال دادم باز بهش نرسم و وقتی رسیدم دانشگاه رفته باشه

با خودم گفتم اگه اینجوری بشه دیگه تکلیفم معلومه

وقتی رسیدم جلوی یک ماشین پارک کردم

داشت بارون شدیدی میومد توی ماشین معلوم نبود 

ولی تا پیاده شدم سرش رو از تو ماشین آورد بیرون و بلند صدام کرد  

قلبم داشت از جا کنده میشد . ازم خواست که برم تو بشینم

ماشین یکی از دوستهاش بود وقتی رفتم تو دیدم با دوتا از هم کلاسی هاش نشسته

باز هم نتونستم چیزی بکم

پری مهربون خدا میگه از دستش ندم

ولی خودم نمیدونم چی کار باید بکنم !

در وصف حال خواجه

ای خواجه بر این موضوع واقف باش که شیخ  سر جنگ ندارد

این کوته جوابیست بر شوخ چشمی و گستاخی تو 

 

شیخ توانا خردش پیشه است                              لیک سخن خواجه مبرا زهر اندیشه است

چون که تو تهدید کنی شیخ را                            نیک  رهش غیر کمان و تبرو تیشه است

در بر تو رخ بنمود این کبیر                             بین  که   سلاحش  خرد  و  اندیشه  است

دیده شیخ خندان در احوال تو                             دیده   تو  پر  ز تمنا  و   بی ریشه است

 

و تو نیز این بدان که با کوچک شمردن نام بزرگان ره به جایی نبری جز صغیر کردن خود

و همگان بدانند که تو خواجه ای بیش نیستی از دیار شهره قزوین پس بیش از این اسرار بر تکرار نام خود مجوی و در اندیشه تخلصی تازه باش .

 

 مسکین در اوج به عشق مهاجری گشته مبتلا                  و اندر  زمین  ز  فریاد  فکنده   غلغلی

 میگردد  اندر  این  چمن  و باغ  دم به دم                       می کند   اندر   آن     مهاجر     تاملی

 مهاجر یار حسن گشته و مسکین قرین غم                      آن را  تفضلی  نه  و   این   را   تبدلی

  چون  کرد   در  دلش  اثر نام  مهاجری                        گشتش  چنانکه  هیچ   نماندش    تحملی

       ای مسکین  مگیر خرده  بر بزرگ  دیر                        که دارد هزار هربه و ندارد تو را تفضلی   

 

به نقل از عبید زاکانی آمده است  که مفلسی بر در دیهی رسید جمعی از کدخدایان رادید آنجا نشسته گفت: ( مرا چیزی دهید وگرنه با این دیه آن کنم که بادیه دگر کردم .)  ایشان بترسیدند و گفتند: ( مبادا که ساحری یا ولیی باشد که از او خرابی به دیه رسد .)  پس هرچه خواست بدادند بعد از او پرسیدند: ( که با آن دیه چه کردی؟ ) گفت : ( آنجا سوالی کردم چیزی ندادند به اینجا آمدم اگر شما چیزی نمی دادید این دیه نیز رها میکردم و به دیه دیگر میرفتم .).

پس کنون آگاه باش که چنین خامی از شیخ نبینی پس به هر سو که خواهی رو و هرچه خواهی بنما .

وسلام.