آروم ولی ...

yesterday is history, tomorrow is a mistery, today is a gift, thats why its called the present

آروم ولی ...

yesterday is history, tomorrow is a mistery, today is a gift, thats why its called the present

اب آیینه عشق گذران است

براش میمرد از هر راهی تونست وارد شد تا دلش رو به دست بیاره
تا وقت گیر میاورد یک بهونه ایی جور میکرد و میدویید دور از چشم بقیه میرفت پیشش
هر سری که میخواست بره با خودش میگفت این سری دیگه بهش میگم
کاری نداره که
بهش یک کلام میگم وخودم رو راحت میکنم
ولی تا بهش میرسید و با اون لبخند قشنگش رو به رو میشد انگار که زبونش بند میومد و...
اون هم یک موضوعی وسط میکشید و بعد هم راهش رو میکشید ومیرفت
بعد هم تا موقعیت بعد که جور بشه و بره دوباره پیشش خودش رو میخورد و ......
تمام مدتی که پیشش بود چهار چشمی دور رو برش رو میپایید که مبادا کسی ببینه و برای همین هیچوقت نمیتونست راحت حرفش رو بزنه
همیشه میترسید که بهش بگه و با یک برخورد شدید رو به رو بشه
تازه اگر هم میگفت و اون قبول نمیکرد چی ؟
تا بالاخره یک روز بهش کفت
اون هم خیلی اروم و منطقی خندید و هیچی نگفت و پششتش رو کرد و کمی دور شد از خوشحالی تو پوستش نمیگنجید با خودش گفت :(دمش گرم قبول کرد دیگه تموم شد)
رفت جلو    پشت سرش دوباره پرسید( چی شد؟)
برگشت یه لبخند خیلی قشنگ بهش زد و گفت :( ببین تو پسر خیلی خوبی هستی ولی من نمیخوام وارد این بحث ها بشم )
بهش گفت :(خوب اینکه برای اولش . اولش همه همین رو میگن)
بنده خدا خندش گرفت و رفت
گذشت تا .....

حذر از عشق ندانم

 
تازه دردش آروم شده بود
تازه همین دیروز بود که تصمیم گرفته بود این واقعیت رو قبول کنه که( این نشد یکی دیگه)
تازه به خودش قبولونده بود که  (شاید اصلا همونطور که خودش گفت اونی نباشه که میخوام ) 
تازه یک روز بیشتر نبود که خنده به لبش برگشته بود
که
با خودش گفت:( خوب حالا که حالم اومد سر جاش بریم یه سری به پر پرواز بزنیم ببینیم جدید مدید چی تو وبلاگش داره)
که دید بلــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــه
پر پرواز هم همون شعر بی تو مهتاب شبی رو گذاشته و شروع کرد با تمام وجود و احساس از ته دل خوند ..
خوند وخوند تا رسید به اونجا که میگه:
یادم آمد  تو به من گفتی از این عشق حذر کن 

که یکهو یک آهی از ته دل گشید و اشک تو چشمهاش حلقه زد و باصدای لرزون بقیشرو خوند:

لحظه ای چند بر این آب نظر کن 

آب  ایینه  عشق گذران است 

تو که امروز نگاهت به نگاهی نگرا ن است 

باش که فردا دلت با  دگران است

تا فراموش کنی چندی  از این شهر سفر کن 

با تو گفتم حذر از عشق ندانم 

سفر ار پیش تو هرگز نتوانم، نتوانم 

روز اول که  دل من به تمنای تو پر زد

چون کبوتر لب بام تو نشستم 

 تو به من سنگ زدی من نرمیدم، نگسستم 

باز گفتم که تو صیادی و من آهوی دشتم

تا به دام تو در افتم همه جا گشتم و گشتم 

اشک در چشم تو لرزید 

ماه بر عشق تو خندید 

یادم آمد که دگر از تو جوابی نشنیدم 

پای در دامن اندوه کشیدم ، نگسستم، نرمیدم 

رفت در ظلمت شب آن شب و شبهای دکر هم

نگرفتی تو از آن عاشق آزرده خبر هم 

بی تو اما به چه حالی من از آن کوچه گذشتم 

بی تو اما به جه حالی من از آن گوچه گذشتم
 .

توهم

دم از عشق و عاشقی میزد
ادای عاشق هارو در میاورد
دیگه کفرش رو در آورده بود که یکهو
ببینم تو اصلا میدونی عشق یعنی چی که اینقد دم از عشق میزنی؟
خوب .. خوب.... خوب آره!
یعنی چی؟
خوب ...یعنی ...یعنی دوست داشتن.
دیدی نمیدونـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــی.