آروم ولی ...

yesterday is history, tomorrow is a mistery, today is a gift, thats why its called the present

آروم ولی ...

yesterday is history, tomorrow is a mistery, today is a gift, thats why its called the present

آب آیینه عشق روان است

گذشت تا فردا
فردا وقتی دوباره هم دیگه رو دیدن جفتشون زدن زیر خنده
اول صبح نشده ما باید تو رو ببینیم ؟
چی کار کنم دیگه دوست دارم اول قبل از هر چی میام پیش تو
خوبه خوبه
چی شد ؟
اه ه ه  تو هنوز داری حرف خودت رو میزنی؟
اذیت نکن دیگه تا کی باید منت بکشم؟
ببین پسر خوب من تو زندگیم یه اهدافی دارم که تا به اونها نرسم خودم رو درگیر این مسائل نمی کنم .
خوب اهدافت چیه ؟
نمونش لیسانسم .
خوب آقا سه سال هم برای شما بعدش چی؟
یک خنده ای زد و یک گوشه چشمی نازک کرد و .. اگه بگم یکی دیگه رو دوست دارم چی؟
انگار که یک سطل آب یخ رو سرش ریخته باشن خنده به لبش خشک شد ..
دروغ میگی .
هیچ جوابی نگرفت
هر دو ساکت شدن
دوباره..
دروغ میگی.
نه نمیگم .
چرا .
تو این جوری فکر کن
من اینجوری فکر نمیکنم چون میدونم داری دروغ میگی
دوباره هیچ جوابی نداد
دروغ میگی دروغ میگی دروغ میگی .... بگو که داری دروغ میگی  بگو
خوب آره ولــــــــــــــــــــــــــــــــ-ی .....
ولی چی ؟
ببین به خدا تو خیلی خوبی خیلی گلی خیلی ماهی ولی من نمیخوام فعلا درگیر این مسائل بشم
ببین این حرفها که ما اولش
نه به خدا ناز نمیکنم نه تو نه هیچکس دیگه . فعلا اصلا نمیخوام خودم رو درگیر کنم
ببین جون هرکسی که دوست داری اذیت نکن من دوست دارم
ای بابا باز که حرف خودت رو میزنی
ببین زمین و زمان رو بهم بدوزی من میخوامت
که یکهو .....

اب آیینه عشق گذران است

براش میمرد از هر راهی تونست وارد شد تا دلش رو به دست بیاره
تا وقت گیر میاورد یک بهونه ایی جور میکرد و میدویید دور از چشم بقیه میرفت پیشش
هر سری که میخواست بره با خودش میگفت این سری دیگه بهش میگم
کاری نداره که
بهش یک کلام میگم وخودم رو راحت میکنم
ولی تا بهش میرسید و با اون لبخند قشنگش رو به رو میشد انگار که زبونش بند میومد و...
اون هم یک موضوعی وسط میکشید و بعد هم راهش رو میکشید ومیرفت
بعد هم تا موقعیت بعد که جور بشه و بره دوباره پیشش خودش رو میخورد و ......
تمام مدتی که پیشش بود چهار چشمی دور رو برش رو میپایید که مبادا کسی ببینه و برای همین هیچوقت نمیتونست راحت حرفش رو بزنه
همیشه میترسید که بهش بگه و با یک برخورد شدید رو به رو بشه
تازه اگر هم میگفت و اون قبول نمیکرد چی ؟
تا بالاخره یک روز بهش کفت
اون هم خیلی اروم و منطقی خندید و هیچی نگفت و پششتش رو کرد و کمی دور شد از خوشحالی تو پوستش نمیگنجید با خودش گفت :(دمش گرم قبول کرد دیگه تموم شد)
رفت جلو    پشت سرش دوباره پرسید( چی شد؟)
برگشت یه لبخند خیلی قشنگ بهش زد و گفت :( ببین تو پسر خیلی خوبی هستی ولی من نمیخوام وارد این بحث ها بشم )
بهش گفت :(خوب اینکه برای اولش . اولش همه همین رو میگن)
بنده خدا خندش گرفت و رفت
گذشت تا .....

حذر از عشق ندانم

 
تازه دردش آروم شده بود
تازه همین دیروز بود که تصمیم گرفته بود این واقعیت رو قبول کنه که( این نشد یکی دیگه)
تازه به خودش قبولونده بود که  (شاید اصلا همونطور که خودش گفت اونی نباشه که میخوام ) 
تازه یک روز بیشتر نبود که خنده به لبش برگشته بود
که
با خودش گفت:( خوب حالا که حالم اومد سر جاش بریم یه سری به پر پرواز بزنیم ببینیم جدید مدید چی تو وبلاگش داره)
که دید بلــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــه
پر پرواز هم همون شعر بی تو مهتاب شبی رو گذاشته و شروع کرد با تمام وجود و احساس از ته دل خوند ..
خوند وخوند تا رسید به اونجا که میگه:
یادم آمد  تو به من گفتی از این عشق حذر کن 

که یکهو یک آهی از ته دل گشید و اشک تو چشمهاش حلقه زد و باصدای لرزون بقیشرو خوند:

لحظه ای چند بر این آب نظر کن 

آب  ایینه  عشق گذران است 

تو که امروز نگاهت به نگاهی نگرا ن است 

باش که فردا دلت با  دگران است

تا فراموش کنی چندی  از این شهر سفر کن 

با تو گفتم حذر از عشق ندانم 

سفر ار پیش تو هرگز نتوانم، نتوانم 

روز اول که  دل من به تمنای تو پر زد

چون کبوتر لب بام تو نشستم 

 تو به من سنگ زدی من نرمیدم، نگسستم 

باز گفتم که تو صیادی و من آهوی دشتم

تا به دام تو در افتم همه جا گشتم و گشتم 

اشک در چشم تو لرزید 

ماه بر عشق تو خندید 

یادم آمد که دگر از تو جوابی نشنیدم 

پای در دامن اندوه کشیدم ، نگسستم، نرمیدم 

رفت در ظلمت شب آن شب و شبهای دکر هم

نگرفتی تو از آن عاشق آزرده خبر هم 

بی تو اما به چه حالی من از آن کوچه گذشتم 

بی تو اما به جه حالی من از آن گوچه گذشتم
 .