آروم ولی ...

yesterday is history, tomorrow is a mistery, today is a gift, thats why its called the present

آروم ولی ...

yesterday is history, tomorrow is a mistery, today is a gift, thats why its called the present

چرا نگفتم ؟

خیلی دلم میخواست یکجوری سر صحبت رو باهاش باز کنم

هروقت میدیدمش یک سلام خیلی سریع و بعد محو میشد

همیشه میترسیدم

از عکس العملش از اینکه چه جوابی ممکنه بهم بده یا مثلا بعد از حرف من چه شکلی بشه

همیشه منتظر یک موقعیت بودم تا تنها گیرش بیارم

ولی از بس که مهربون بود همیشه دوستهاش دور و برش بودن

تا اون روز بعد از امتحان ادبیات که نا خواسته به برف بازی کشیده شدم و توسط اون غافلگیر شدم

نمیدونم شاید اتفاقی بود شاید هم بی منظور ولی هرچی بود موقعیت خوبی بود

هیچ وقت به اندازه اون موقع که رفته بود زیر صندلی و ازم میخواست که کاریش نداشته باشم  بهش نزدیک نشده بودم

دل تو دلم نبود که بگم یا نه

 قصدم برف بازی نبود فقط میخواستم حرف دلم رو بزنم

هرچی با خودم کلنجار رفتم نتونستم

نمیدونم شاید از عواقبش ترسیدم شاید چون هاله پشتم بود شاید هم از بس بی عرضه ام . .

نمیدونم به هر حال نگفتم

خودتون رو بذارین جای من

تصور کنین فردا امتحان ادبیات دارین و امروز روزی که میخواین صبح رو حسابی بخوابین تا سرحال بیدار شین که بتونین خوب درس بخونین

ولی صبح زود از خواب بیدارتون بکنن

- خواهر گرام : امیرحسین . . .  قربونت بشم من رو میبری خونه شادی اینها؟

خوب مسلما هرگسی یک کم طالع بینی چینی خونده باشه میدونه که متولدین تیر ماه سال 1362 استعداد فروانی برای تاکسی سرویس شدن دارن

البته خوب تو کتاب طالع بینی چینی نوشته که: ( حاضرند ساعت ها رانندگی کنند و ساعت ها در فرودگاه منتظر رسیدن هواپیما شوند تا آشنایانشان

مجبور نشوند از تاکسی استفاده کنند.) خلاصه بعد از اون هم خواهر عزیزتون دچار عذاب وجدانتون بکنه که حتما موقع برگشتن برای بابا اینها نون بربری بخری ، خوب یک ساعت هم توی سرما باید صف وایسین تازه بعدش هم که میرسین خونه میبینین دختر همسایه یک نون خاشخاشی حسابی برشته آورده که شما اصلا روتون نمیشه نونی رو که با افتخار میخواستین نشون بدین رو، رو کنین بعد هم گیج خواب برین توی رختخواب به امید اینکه یک ساعت دیگه سرحال پاشین درس بخونین و بعد از 3 ساعت یعنی ساعت 1 ظهر با هر جونکندنی بیدار بشین و وقتی میخواین شروع به درس خوندن بکنین متوجه بشین که کتاب ندارین و وقتی به جزوه هاتون مراجعه میکنین ببینین که تازه جزوه هاتون هم نیست !

خدایش چه حالی بهتون دست میده ؟ من دیروز دچار این داستان علمی تخیلی شده بودم ، علمی از این جهت که مربوط به درس بود و تخیلی از این جهت که همچینی بگی نگی یک کمکی غیر ممکن میزنه . به هر حال فکرم رو متمرکز کردم و یادم افتاد که کتاب دست کی بود و مجبورش کردم برام بیاره تازه وقتی هم بهش گفتم که کتابم رو بیار با پر رویی تمام می پرسه : ( پس من چی بخونم ؟ ) که تازه آقا کتاب رو ساعت 5 بعد از ظهر برام آورد

با یک کم دیگه تفکر یادم افتاد که جزوه هام هم دست کیه و با اون هم پس از یک شور نیم ساعته توافق کردم که جزوه هام رو برام فکس کنه که چشمتون روز بد نبینه اگه شما تونستین خط میخی رو بخونین من هم تونستم اون فکس ها رو بخونم.

شب ساعت 2 خوابیدم صبح ساعت 6 بیدار شدم وقتی از در خونه رفتم بیرون با خودم گفتم : (3 نمره کلاسی 10 نمره هم رو ورق ، خوبه دیگه خدا بده برکت) وقتی رسیدم دانشگاه متوجه شدم که همه به امید من اومدن من هم امید همه رو نا امید کردم و رفتم یک گوشه غریب نشستم 5 دقیقه مونده بود که برگه ها رو بدن دیدم هاله و مریم و هانیه و سمانه و رویا دارن اسم یک سری کتاب با قرن و نام نویسنده و انواع سبک و انواع نثر و از این چیزها با هم مرور میکنن ، درست همینجا بود که متوجه شدم باید یک بار دیکه این واحد رو بردارم از وقتی برگه ها رو دادن تا وقتی که برگه ام رو دادم دیگه هیچی یادم نیست ولی الان که از سر جلسه اومدم بیرون نمیدونم چی کار کنم که نمره ام رو بورد نره آخه هر کس نمره بیست من رو ببینه به خصوص اونهایی که به امید من اومده بودن صد در صد یک تروریست حرفه ای استخدام میکنن واقعا نمیدونم این چیز هایی که رو ورق نوشتم از کجا اومدن . خداجون قربونت بشم 20 نمره از ورق 3 نمره هم بابت تحقیق مولانا.

بعد از جلسه امتحان وقتی اومدم برم سوار ماشین بشم بیام محل کارم اون و هاله اینهارو دیدم که تو ماشین یکی از دوستهاش بودن و از من خواستن برم کمکشون و برفهای روی شیشه رو با هم پاک کنیم که زود برن آخه اینطور که میگفتن ظاهرا دیرشون شده بود من هم از همه جا بی خبر با نیت خیر رفتم جلو که یکهو در ماشین باز شد و تنها عضو باقی مونده تو ماشین یعنی خانم خانما با یک گوله برف بزرگ مراسم تشکر رو به جا آورد من هم که با خنده هاله اینها رو به رو شده بودم بدون توجه به اینکه صندلی های ماشین خیس میشه با یک گوله برف به اندازه تقریبی دو برابر گوله ایشون رفتم تو ماشین و تا آخرین ذره اون برف رو با خونسردی تمام وارد یقه مبارک اون بنده خدا کردم و از اینجا بود که جنگ برفی شروع شد و بعد از پانزده دقیقه استقامت تنها جایی که تونستم بهش پناه ببرم توی ماشین بود ولی تو این لحظه خودم رو با انبوهی برف روی صندلی های ماشین مواجه دیدم.

غلط نکنم برای امتحان بعد کسی نمیاد اخه همه به احتمال زیاد یا سینه پهلو میکنن یا آنفلانزای برفی میگیرن.

راستی وقتی برگشتم که ناهارم رو از خونه بردارم بیام محل کارم متوجه شدم که خواهر گرام رو باید ببرم زعفرانیه دانشگاه از- جهت توضیح- من محل کارم سعادت آباده دانشگاهم فرمانیه منزلم شهرکه خودتون قضاوت کنین ببینین اگه برم تو آژانس موفقتر نیستم؟  

این که جای کامنت نداشت نظرتون رو در مورد این بگین. . . .  

استادمون انتهای برگه امتحان نوشته بود :

دچار یعنی عاشق

                       و فکر کن که چه تنهاست

                                                    اگر که ماهی کوچک دچار آبی بیکران دریا باشد.

شما چی فکر میکنین؟